دشت غوغا بود، غوغا بود،غوغا در غدير
موج مى زد سيل مردم،مثل دريا در غدير
تشنگيها بود و توفان بود و شن بود و غبار
محشرى از هر چه با خود داشت صحرا،در غدير
كاروان آرام و بى تشويش لنگر مى گرفت
تا بگيــــرد كاروان سالارشان جـا در غديـر
گردها خوابيد كم كم،كاروان خـاموش شد
تا پيمبــر خود چه خواهد گفت آيا در غدير!
تا افق انبوه مردان صحارى بود و دشت
و سكوتى، تا كند آن مـرد لب وا در غدير
مرد اما با نگاهى گرم در چشمان شوق
جستجو مىكرد محبوبش على را در غدير
پس به مردان عرب فرمود:«بعد از من على است
هر كه من مولاى اويـــم اوست مولا در غديـــــر»
گردها خوابيده بود و كاروان خاموش بود
خوانده مىشد انتهاى قصه ما در غدير
در شكـــوه كــاروان آن روز با آهنـــگ زنـگ
بى گمان بارى رقم مى خورد فردا در غدير
اى فـراموشان باطل! سـر به پايين افكنيد!
چون پيمبــر دست حق را بـرد بالا در غدير
حيف! اما كاروان منزل به منزل مى گذشت
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 604
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1